سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یادداشت ثابت - دوشنبه 92/5/15

سلام

سلام!

اینجا صفحه ایه که من میخوام خاطرات و تجربیاتم رو در برخورد با خواستگارهای مختلف براتون بگم!

دوست دارم که نظرات شمارم بدونم. توجه داشته باشید که نظرات و حرفای من بر اساس شرایط خودم و خانواده ام هستن.

امیدوارم تجربیات من به درد دوستای هم سن وسالم بخوره و اگه شما هم تجربیاتی داشته باشین خوشحال میشم به اشتراک بذارین.



جمعه 92/6/15

خواستگار شماره 4

مادر آقا پسره همراه 3 تا دختراش اومدن و پسرشون هم دم در بود. مادره چشم از من بر نمیداشت و بسیار با دختراشون درگوشی صحبت میکردن که لج منو در آورده بودن.

زنگ زدن پسرشون اومد بالا با یه دسته گل و ظاهری که مناسب یه مجلس رسمی نبود. یه شلوار کتون و یه پیراهن اتو نشده که انداخته بودن روی شلوارشون. بعد از درگوشی صحبت کردن مادرشون، این دومین موردی بود که توی ذوق من خورد.

بابا که شروع کردن با پسره صحبت کردن هرسوالی که میپرسیدن مادرشون میگفت حاج آقا لطفا سوالای سخت نپرسین و پسره هم طفره میرفت و خود مادره جواب میداد! مشخص بود که خیلی خجالت میکشه.

یه کم که گذشت خانومه پیشنهاد صحبت کردن داد. تا حالا اینهمه خواستگار اومده بود هیچ وقت مادر پسر همراه ما نیمده بود! اومد و با اینکه صندلی تو اتاق گذاشته بودم اصرار داشت برای اینکه راحت باشین رو زمین بشینین! و از اون گذشته میگه الان ملائکه الهی اینجا حضور دارن!!!!!! شما خوب همدیگرو نگاه کنید!        داشت رو اعصاب من راه میرفت!

شروع به صحبت که کردیم احساس کردم این آقا خیلی برای آیندش برنامه نداره و بسیار آدم ساده ایه نه اینکه آدم بدی باشه خیلی هم صادق و خوب بود ولی ایده آل من نبود.

از اتاق که بیرون اومدیم مادره اومد نشست بغل منو اصرار که شیرینی بخوریم یا نه!!!! منم گفتم هرجور راحتین!!!!! که غش کرد ازخنده! من چون خودم معمولا آرومم از آدمای به اصطلاح ما دهن دار خیلی خوشم نمیاد!

بعد از کلی کش و قوس بالاخره رفتن و من هرچی خواستم خودمو راضی کنم، بیشتر به خاطر مادره نمیتونستم و گفتم نه!

اما زنگ زدن و اصرااااار فراوون که بذارید ما دوباره بیایم پسر ما هول شده بود و نتونسته بوده خوب صحبت کنه! از ما نه و از اونا اصرار. بالاخره دوباره اومدن!

ایندفعه پسره کت و شلوار مرتبی پوشیده بود و راحت تر صحبت میکرد. ولی مادره همونجور رو اعصاب بود! صحبتامون که تموم شد واومدیم بیرون به من گفت پاشو شیرینی بچرخون! اصلا من هیچی وای نمیساد ببینه نظر پسر خودش چیه!

بعد از اینکه رفتن خیلی با خودم کلنجار رفتم که مادره رو کنار بذارم و درباره پسره تصمیم بگیرم اما چون پدرشون فوت شده بود و این آقا هم پسر آخر بود باید طبقه بالای مادره زندگی میکرد و اصلا نمیشد نقش مادره رو ندید گرفت!

این بود که با عذاب وجدان بسیار این مورد رو هم رد کردم!



پنج شنبه 92/5/31

خواستگار شماره 3

برای زیارت امام رضا(ع) رفته بودیم مشهد. شب آخر نمازمونو تو مسجد گوهرشاد خوندیمو اومدیم و همراه بابا  داشتیم میرفتیم سمت حرم که یه آقای سیدی جلوی بابا رو گرفت. ما هم چون بابا آشناهای زیادی داره گفتیم از دوستاشونه و منتظر وایستادیم.

فردا که تو جاده بودیمو داشتیم برمیگشتیم گفت که اون آقا بهشون گفتن که امشب اومدن حرم تا عیدی شب نیمه شعبان برا پسرشون یه دختر خوب پیدا کنن. و بین این همه آدم مارو دیده بودن. مؤدب خودشون مشهدی بودن ولی گفته بودن که خانمشون برای یه اجلاسی اومدن تهران و تو این یکی 2 روزه میان خونه ی ما.

فرداش بود که خانمه اومدن خیلی خانم متین و موقری بودن. پسرشون مالزی بود و داشت دکترا میخوند. خیلی از پسرشون تعریف کردن که مومنه و درسخون ولی چون هنوز میخواد ادامه تحصیل بده ممکنه که لازم باشه خانمشم بره پیشش. از من درباره درسم و علایقم پرسید و پرسید که چه قدر زبان بلدم. وقتی جواب دادم خیلی خوشحال شد و خیلی اصرار کرد که نظر منو بدونه.

ولی من اصلا قصد جداشدن از خانوادمو نداشتم و بیشتر از من خانوادم بودن که نمیخواستن بچشون ازشون جداشه و بره جایی که ازش هیچ شناختی ندارن. قشنگ دغدغه ی پدر و مادرمو احساس میکردم که نکنه من یه وقت نظرم مثبت باشه و اونا بخوان دوریمو تحمل کنن.

خانومه چندباری هم تماس گرفت اما به نتیجه ای نرسید.



یکشنبه 92/5/20

خواستگار شماره 2 (2)

بعد از اون روز جلسه های بعدی رو برای شناخت بیشتر گذاشتیم. یه جلسه دیگه بعدش اومدن و پدربزرگ و مادر بزرگ من هم بودن. خودم گفتم که بزرگترا باشن تا اگر چیزی هست که ما تا به حال ندیدیم اونا بنا به تجربه شون ببینن. و همینم شد. مادربزرگم نکاتی رو به من گفت که کمتر بهش دقت کرده بودم.

ولی چشممو روشون بستم چون اون موقع بنظرم خیلی مهم نبودن.

همین موقع ها بود که پدربزرگم به شدت بیمار شد و توی بیمارستان بستری شد. با اینکه دوست داشتم و اوناهم خودشون دوست داشتن که برای عیادت بیان ولی خانواده ام مخالفت کردن چون هنوز موقعیت مناسب برای مطرح کردن این موضوع توی خانواده پدرم به وجود نیمده بود.

کم کم همه چیز داشت جدی میشد. به ماه مبارک که خوردیم رفتیم نمایشگاه قرآن. قرار بود تنها بیاد تا تو جمع ما باشه ولی همراه مادرش اومد ومهم ترین نقطه ضعفشم وابستگی شدید به مادرش بود و خودشم اینو میدونست و نقطه ضعف دیگشون هم این بود که حریم شخصی برای خودشون نداشتن. یعنی به واسطه ی رابطه ای که با دیگران داشتن اونا رو در جریان تمام وقایع زندگیشون قرار میدادن. گاهی میشد حرفی که بین ما رد و بدل شده بود رو از دهن مثلا خالش میشنیدم. بماند...

ماه بعدی ارشد قبول شد و مارو دعوت کردن به یه رستوران پارک. ناگفته نماند که در همین حین حال پدربزرگم خیلی بدتر شد و به کما رفتن. و من شدیدا توی آنپاس قرار گرفته بودم! اون شب قرار بود همه ی حرفهای اصلی زده بشه. ما خودمون 1 ساعتی باهم صحبت کردیم و وقتی همه جمع شدیم پدر من که اصلا شرایط روحی خوبی نداشت گفت که حال پدربزرگم اصلا خوب نیست و اگه قراره مراسمی بگیرن زودتر اینکار انجام بشه و در پاسخ به سوال اونها درباره تعداد سکه گفتن 234 تا. و دقیقا اینجا بود که همه چی تغییر کرد. خود پسرشون از چهره اش مشخص بود که اصلا راضی نیست و میگفت نظر من نهایت 110 تاست. و اجازه نداد که بزرگترها تو یه محیط محترمانه تر به نتیجه برسن. و هیچ کس نفهمید که من چه حالی دارم! متنفر بودم از اینکه بشینن و به نوعی سرم چونه بزنن. حرفا که تموم شد اون آقا دیگه آقای یه ساعت پیش نبود!

متاسفانه توی این شرایط بحرانی بیماری پدربزرگم همه ی مارو بهم ریخته بود و اصلا فرصت فکر کردن به ما نمیداد! 2بار دیگه اومدن برای صحبت اما هیچ جوری با هم به توافق نرسیدیم.

توی این مورد هم ما اشتباه کردیم چون ناخودآگاه اجازه دادیم 2 تا موضوع باهم قاطی شن و خیلی از موضع خودمون پایین نیمدیم. وبیشتر از ما اونا که هیچ فرجه ای رو برای ما قائل نشدن و پسرشون که حاضر نشد به خاطر علاقش کوتاه بیاد...

بالاخره گذشت. هیچ وقت روزی که همه چیز تموم شد رو یادم نمیره...

دقیقا فردا صبحش پدربزرگم فوت شد. عزیزدلم بیماری و فوتش برای من پرحکمت بود... ومن موندم با یه روحیه ای که خیلی خوب نبود!



جمعه 92/5/18

خواستگار شماره 2 (1)

دومین ماجرایی که میخوام براتون تعریف کنم خیلی مفصله!

2سال پیش، درست روز بعد از شهادت حضرت حضرت زهرا بود که تماس گرفتن از هم محله ای های قدیم مامانم بودن. پسرشون منتظر جواب ارشدش بود مهندس شیمی بود و 24 ساله و شغل ثابتی نداشت تو شرکتای مختلف کارای کامپیوتری میکرد.

یه روز خانوماشون اومدن و صحبت کردن تا اینجا صحبتایی که از ازش میشد روحیاتش به من میخورد. دفعه ی بعد پسرشون هم اومد منم واقعا بی تجربه بودم همه ی سوالارو از دوستم پرسیده بودم و با روحیات خودم تطبیقشون داده بودم. رفتیم برای صحبت ماشالله خیلی خوش صحبت بود صحبتمون حدود 2 ساعتی طول کشید. بعد از رفتنشون که نشستیم با خانواده برای صحبت همه یه جورایی تاییدش میکردیم. اونا هم فرداش تماس گرفتن و برای جلسه بعدی قرار گذاشتن اونم وسط امتحانای ترم من!

باز اومدن و همون رویه قبلی تکرار شد. از نظر اعتقادی از من بالاتر بود و من از این میترسیدم که آدم خشکی باشه. ولی وقتی بنظرم اومد اینطوری نیست سعی کردم روحیات خودمو با اون تطبیق بدم. این بین هم اونا مکه رفتن و هم پدر من و یه فاصله ی زیادی افتاد.

جلسه ی بعدی توی پارک همراه مادرامون همدیگه رو دیدیم. برای من مهم بود اونو خارج از لباس رسمی ببینم و برخورد اجتماعیشو بسنجم و اینکه اهل خرج کردن هست یا نه رو ببینم.

بعد از اینکه رفتیم پارک 1 ساعتی صحبت کردیمو در آخرم یه بستنی حسابی مهمونمون کرد بماند که چیزی نخوردم ولی همین که میدیدم طبق میل من ظاهر شده برام خیلی ارزش داشت...

ادامه رو تو پست بعدی میگم براتون...



   1   2      >