سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پنج شنبه 92/5/31

خواستگار شماره 3

برای زیارت امام رضا(ع) رفته بودیم مشهد. شب آخر نمازمونو تو مسجد گوهرشاد خوندیمو اومدیم و همراه بابا  داشتیم میرفتیم سمت حرم که یه آقای سیدی جلوی بابا رو گرفت. ما هم چون بابا آشناهای زیادی داره گفتیم از دوستاشونه و منتظر وایستادیم.

فردا که تو جاده بودیمو داشتیم برمیگشتیم گفت که اون آقا بهشون گفتن که امشب اومدن حرم تا عیدی شب نیمه شعبان برا پسرشون یه دختر خوب پیدا کنن. و بین این همه آدم مارو دیده بودن. مؤدب خودشون مشهدی بودن ولی گفته بودن که خانمشون برای یه اجلاسی اومدن تهران و تو این یکی 2 روزه میان خونه ی ما.

فرداش بود که خانمه اومدن خیلی خانم متین و موقری بودن. پسرشون مالزی بود و داشت دکترا میخوند. خیلی از پسرشون تعریف کردن که مومنه و درسخون ولی چون هنوز میخواد ادامه تحصیل بده ممکنه که لازم باشه خانمشم بره پیشش. از من درباره درسم و علایقم پرسید و پرسید که چه قدر زبان بلدم. وقتی جواب دادم خیلی خوشحال شد و خیلی اصرار کرد که نظر منو بدونه.

ولی من اصلا قصد جداشدن از خانوادمو نداشتم و بیشتر از من خانوادم بودن که نمیخواستن بچشون ازشون جداشه و بره جایی که ازش هیچ شناختی ندارن. قشنگ دغدغه ی پدر و مادرمو احساس میکردم که نکنه من یه وقت نظرم مثبت باشه و اونا بخوان دوریمو تحمل کنن.

خانومه چندباری هم تماس گرفت اما به نتیجه ای نرسید.