سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سه شنبه 92/5/15

شماره 1

تازه دو ماهی میشد که وارد دانشگاه شده بودم و هنوز تو فضای دبیرستان بودم و تنها چیزی که هنوز به صورت جدی بهش فکر نکرده بودم ازدواج بود.

یه جمعه ای نمیدونم چه راهپیمایی بود که رفته بودیم با بابا و مامان.  وقتی تموم شد و داشتیم برمیگشتیم یه خانومی ناگهانی از بغل من سلام کرد.

هرچی فکر کردم نمیشناختمش... یهو گفت : شما مجردی؟ من که تو این فازا نبودم یهو گفتم بله و سریع مامانمو صدا کردم احساس میکردم هرچی خون تو تنمه دویده تو صورتم. دو تا پا داشتم دو تا هم قرض کردم و دویدم پیش بابا. بابا گفت کی بود از خجالت گفتم نمیدونم...

بعد که مامان اومد گفت که پسره این خانومه مهندس عمرانه و تو وزارت امور خارجه کار میکنه و 25 سالشه شماره خونه رو خواستن که من به زور دادم. هممون شوکه بودیم هیچ کدوممون تا حالا به این موضوع انقدر از نزدیک فکر نکرده بودیم.

فردا که خانمه زنگ زد مامان گفت : نه و برای این نه چندتا دلیل داشتیم:

1- اختلاف سنی 18-25

2- من! چون هنوز خیلی بچه بودم و اجتماعی نشده بودم.

حالا که فکر میکنم میبینم واقعا پدر و مادر من چه قدر خوب فکر میکردن و من اونموقع چه قدر خام بودم!

این اولین تجربه ی من بود که به سادگی رد شد. همراهم باشید ماجراهای بعدی خیلی خوندنی ترن...



<      1   2